.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۴→
- هیچی دیگه!دیروز فهمیدیم که ارسلان بایکی دیگه از بچه هارفیقه!
باخنده گفتم:حالا کی هست این هَووی هستی؟!
دختره خندیدوگفت:مونا...مونا غفاری.دانشجوی ترم یک!
درحالیکه چشمام ازتعجب گشاد شده بود،گفتم:دانشجوی ترم یک؟!
اون یکی دختره جواب داد:
- آره!دختره خیلی داشته باشه ۱۹ سالشه!
- ناموساً؟!
دختره باخنده گفت:آره،ناموساً!
- حالا چرا ارسلان رفته سراغ ترم یکیا؟!نکنه می خواد مهد کودک بزنه؟!
دختره خندیدوگفت:اونش و دیگه نمی دونم...ولی راستش من خودم دختره رو دیدم!خیلی خوشگله...قیافه اش انقدر معصوم ونازه که نگو!خیلی ازهستی سره!
باخنده گفتم:می دونستم ارسلان بی گُدار به آب نمیزنه!پس طرف دخترشاه پریونه؟!
اون یکی دختره گفت:آره...خیلی نازه!
- پس واجب شد یه سربرم ببینمش!حتما...
حرفم بااومدن استاد نصفه نیمه موند!منم مجبور شدم،دست از این بحث شیرین بکشم.استاد خیلی سریع درس و شروع کرد. خیلی خوشحال بودم ازاینکه دوست دخترای ارسلانو شناسایی کردم،تودلم عروسی برپابود...
یه آشی برات بپزم ارسلان خان که شوصون وجب روغن روش باشه!فقط صبرکن!
بادقت سعی کردم به درس گوش بدم تابعد به نقشه جدیدم برسم.
کلاس که تموم شد،سریع وسایالم و جمع کردم و رو به نیکا گفتم:نیکو،موناغفاری می شناسی؟!
- آره،چطور؟!
- جونه دیانا می شناسی؟!
- آره می شناسمش.
- می دونی الان کجا کلاس داره؟!
- دقیقا نمی دونم مونا غفاری الان کجا کلاس داره اما یه کی و می شناسم که مثه مونا ورودیه جدیده...الانم طبقه سوم بابراتی،زبان عمومی،کلاس داره...
- کدوم کلاس؟!
- کلاسی که کنار دفتر معاونته!
- مطمئنی؟!
- آره...حالا توآمار این دختره رو میخوای چیکار ؟!
کوله ام و روی دوشم انداختم و درحالیکه به سمت درمی رفتم گفتم:بعداً بهت می گم!
وبه سرعت از کلاس خارج شدم.
پله هارو دوتایکی کردم و به طبقه سوم رسیدم وخودم و به کلاسی که نیکا گفته بود،رسوندم.درش بسته بود.
یه چند دقیقه ای که گذشت،دربازشدو براتی اومد بیرون و ۵-۶ تاهم شاگرد ترم اولی دیوونه دوروبرش!من نمی دونم چرا این ترم یکیا انقدربه جمع شدن دور استادا علاقه دارن؟!
وارد کلاس شدم و از دختری که مشغول جمع کردن وسایلش بود،پرسیدم:ببخشید،مونا غفاری اینجاست؟!
دختره نگاهی بهم کردوبه گوشه ای از کلاس اشاره کرد!
وا!!!مگه لالی دختر؟!خب اون زبونت و بچرخون بنال دیگه!!!
به سمتی رفتم که دختره اشاره کرده بود.به یه دختر رسیدم،باپوست سفید...چشمای درشت آبی...موهای لخت قهوه ای که رگه های طلایی توش دیده می شد...موهای چتری نازش،روی پیشونیش وپوشونده بودن...خیلی بِیبی فیس بود!بهش نمی خورد ۱۹ سالش باشه!! خیلی بامزه وناز بود!!!ارسلانم گاهی اوقات یه چیزی می خوره توسرش سلیقه اش خوب میشه ها...
باخنده گفتم:حالا کی هست این هَووی هستی؟!
دختره خندیدوگفت:مونا...مونا غفاری.دانشجوی ترم یک!
درحالیکه چشمام ازتعجب گشاد شده بود،گفتم:دانشجوی ترم یک؟!
اون یکی دختره جواب داد:
- آره!دختره خیلی داشته باشه ۱۹ سالشه!
- ناموساً؟!
دختره باخنده گفت:آره،ناموساً!
- حالا چرا ارسلان رفته سراغ ترم یکیا؟!نکنه می خواد مهد کودک بزنه؟!
دختره خندیدوگفت:اونش و دیگه نمی دونم...ولی راستش من خودم دختره رو دیدم!خیلی خوشگله...قیافه اش انقدر معصوم ونازه که نگو!خیلی ازهستی سره!
باخنده گفتم:می دونستم ارسلان بی گُدار به آب نمیزنه!پس طرف دخترشاه پریونه؟!
اون یکی دختره گفت:آره...خیلی نازه!
- پس واجب شد یه سربرم ببینمش!حتما...
حرفم بااومدن استاد نصفه نیمه موند!منم مجبور شدم،دست از این بحث شیرین بکشم.استاد خیلی سریع درس و شروع کرد. خیلی خوشحال بودم ازاینکه دوست دخترای ارسلانو شناسایی کردم،تودلم عروسی برپابود...
یه آشی برات بپزم ارسلان خان که شوصون وجب روغن روش باشه!فقط صبرکن!
بادقت سعی کردم به درس گوش بدم تابعد به نقشه جدیدم برسم.
کلاس که تموم شد،سریع وسایالم و جمع کردم و رو به نیکا گفتم:نیکو،موناغفاری می شناسی؟!
- آره،چطور؟!
- جونه دیانا می شناسی؟!
- آره می شناسمش.
- می دونی الان کجا کلاس داره؟!
- دقیقا نمی دونم مونا غفاری الان کجا کلاس داره اما یه کی و می شناسم که مثه مونا ورودیه جدیده...الانم طبقه سوم بابراتی،زبان عمومی،کلاس داره...
- کدوم کلاس؟!
- کلاسی که کنار دفتر معاونته!
- مطمئنی؟!
- آره...حالا توآمار این دختره رو میخوای چیکار ؟!
کوله ام و روی دوشم انداختم و درحالیکه به سمت درمی رفتم گفتم:بعداً بهت می گم!
وبه سرعت از کلاس خارج شدم.
پله هارو دوتایکی کردم و به طبقه سوم رسیدم وخودم و به کلاسی که نیکا گفته بود،رسوندم.درش بسته بود.
یه چند دقیقه ای که گذشت،دربازشدو براتی اومد بیرون و ۵-۶ تاهم شاگرد ترم اولی دیوونه دوروبرش!من نمی دونم چرا این ترم یکیا انقدربه جمع شدن دور استادا علاقه دارن؟!
وارد کلاس شدم و از دختری که مشغول جمع کردن وسایلش بود،پرسیدم:ببخشید،مونا غفاری اینجاست؟!
دختره نگاهی بهم کردوبه گوشه ای از کلاس اشاره کرد!
وا!!!مگه لالی دختر؟!خب اون زبونت و بچرخون بنال دیگه!!!
به سمتی رفتم که دختره اشاره کرده بود.به یه دختر رسیدم،باپوست سفید...چشمای درشت آبی...موهای لخت قهوه ای که رگه های طلایی توش دیده می شد...موهای چتری نازش،روی پیشونیش وپوشونده بودن...خیلی بِیبی فیس بود!بهش نمی خورد ۱۹ سالش باشه!! خیلی بامزه وناز بود!!!ارسلانم گاهی اوقات یه چیزی می خوره توسرش سلیقه اش خوب میشه ها...
۱۹.۰k
۱۲ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.